زن همانطور که در بستر بود با زحمت سرش را بالا آورد نگاهی به اطراف اتاق انداخت ، گوئی اهالی خانه یادگاری ها را از نگاهش پنهان کرده بودند انگار می خواست چیزی بگوید مرد خانه که این صحنه را می دید به سمتش رفت صورتش را نزدیک برد زن آرام توی گوشش گفت :
گهواره ی محسنم به اصغر(ع) برسد
به سختی بلند شد باگوشه پیراهن اشک هایش را پاک کرد آن شب بعد از خاکسپاری غربت علی (ع) بیشتر از همیشه بود
مرد میانسال با چهره ای شکسته و دست های پینه بسته وارد شد هر روز بعد از تمیز کردن سالن رو به حرم امام رضا (ع) می ایستاد و سلام عرض می کرد قدیمی ها به این حرکت او عادت کرده بودند به مادر پیرش قول داده بود وقتی برگشت با هم به پابوس آقا بروند روی صندلی نشست دست در جیبش کرد برگه ی تا شده را بیرون کشید و باز کرد هنوز ۲ سال مانده بود نگاهی به ساعت بالای سر وکیل بند انداخت ساعت ۱۲ رانشان می داد به سمت نمازخانه حرکت کرد صدای اذان از بلندگوی ندامتگاه طنین انداز شد ....
به محض ورود به سالن لباس و وسایل اش را تحویل گرفت برای خدمات و انتظامات نیرو نیاز بود این را مردی که در سالن قبلی بود گفت کنار در ایستادند با دقت و تعجب به دور تا دور سالن نگاه کرد ، مردی درشت هیکل با قدی بلند و لباس فرم نزدیک شد تسبیحی در دست داشت از آرامش و نگاهش مشخص بود که از قدیمی ها است بچه ها بین اتاق ها و سالن های دیگر تقسیم شدند او را به اتاق ۳ که اتاق خدمات بود معرفی کرد لباس فرم را پوشید و کارش را شروع کرد چند ساعتی گذشت روی صندلی داخل سالن نشست دست در جیب اش کرد برگه ی کهنه ی تاشده ای را باز کرد و باخودش زیر لب تکرار کرد
۸ ماه
شاکی : شهرداری
اتهام : جمع اوری غیرقانونی زباله
در افکار ش غرق بود که صدای اذان بلند شد سرش را به سمت انتهای سالن چرخاند نگاهی به ساعت بالای سر وکیل بند انداخت ساعت ۷:۳۰را نشان می داد کاغذ را در جیبش گذاشت و به اتاق انتهای سالن رفت بعد از ۸ ساعت کار و بی خوابی موکت کف ندامتگاه برایش از هر رختخواب نرمی راحت تر بود