لحظه ی دیدار
معلم گچ را روی تخته می زند تا بچه ها بیشتر حواسشان را جمع کنند همه ساکت می شوند رو به بچه ها می گوید:
- قراراست فردا جشن یلدا را بیرون ازمدرسه ودرکنار پدر ریحانه برگزار کنند
ریحانه که روی نیمکت وکنار ملیحه نشسته ،نگاهش را می دزدد باشنیدن این خبر صورت نمک گونش قرمز می شود دل توی دل اش نیست کتاب ودفترش را مرتب می کند اصلادیگرحواسش به گفته های معلم نبود تمام روز مدرسه و سر کلاس لحظه ای از این مسئله غافل نشد اون روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه ، بلافاصله به خونه رفت عادت داشت ازمدرسه که برمی گشت لحظه لحظه ی روزش را برای مادرتعریف می کردگوئی مادر ازماجرا خبر داشت اما به روی ریحانه نیاورد بعد ازشنیدن صحبت های ریحانه آماده برنامه ریزی برای جشن فردا شد ریحانه می دانست پدر به پذیرایی از مهمان اهمیت زیادی می دهد بعد ازنوشتن مشق ها به اتاق رفت مادر درب اتاق را باز کردوگفت :
- کارهای فردای من تمام شد تو هم زودتر بخواب ودرب رامی بندد
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت 9 رانشان می داد برای آخرین بار نامه ای که برای پدرش نوشته بود را خواند و زیر سرش گذاشت و با فکر برنامه فردا چراغ را خاموش کرد
صبح با صدای مادر ازخواب بلند شد بعد ازخوردن صبحانه به سمت مدرسه حرکت کرد داخل کلاس مدام فکر برنامه ی امروز بود قبل ازخوردن زنگ کلاس اول ، خانم مددی وارد شد وگفت:
- بچه ها به صف شوید وقت حرکت است
ریحانه زودتر ازدوستانش ابتدای صف می ایستد زمان رفتن که می شود پله ها را دوتا یکی به طرف حیاط می رود همه در حیاط جمع شده بودند ، بعد از ازجلونظام به سمت اتوبوسی که بیرون بود حرکت می کنند خانم مددی جلوی اتوبوس نشسته وبه کسانی که داخل می شدند شاخه ی گل می دهد صندلی های جلو زودتر پرشد عقب اتوبوس چند صندلی خالی بود کنار پنجره می نشیند راننده صلوات می فرستد وهمین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت می کند ، پرده را کنارمی زند و تمام طول مسیر از پنجره به بیرون نگاه می اندازد ،زمانی متوجه رسیدن می شود
که اتوبوس می ایستد بچه ها با شاخه های گل پیاده می شوند بوی خاک باران خورده وعطریاس هواراپر کرده سفره ی یلدای تزئین شده مسیر رامشخص وتوجه هربیننده ای را جلب می کند ریحانه جلوتر ازهمه بالای سرش زانو می زند وبه عکس خیره می شود نامه ای را که از شب قبل نوشته را برایش می خواند و دوباره تا کرده در کنار عکس پدر که وسط سفره یلدا است می گذارد خانم مددی وبچه ها کم کم از راه می رسند وهرکدام شاخه های گل را جلوی عکسی می گذارند که زیر آن نوشته شده :
شهید مدافع حرم عبدالله باقری