شب تاریکی بود ، همراه باسکوت و ترس ، ترس از چیزی که قابل دیدن نبود ،تیری ،ترکشی . پشت اون تپه به نظر امن ترین جا بود . خوزه بااون هیکل چاق و قد کوتاهش زودتر به تپه رسید و سریع نشست و اسلحه شو کنارش گذاشت و از پشت به تپه تکیه زد ماریو هم در حالی که نیم خیز بود بعد از خوزه به پشت تپه رسید و کنارش نشست . هر دو چند دقیقه ای کنار هم روی همون شب دراز کشیدند.ماریو نگاهی به خوزه انداخت و گفت
به نظرت ستوان زنده هست ؟
خوزه در حالی که چشماش رو بسته بود و هنوز خیس عرق بود
نمی دونم
اگه زنده بود تاحالا یه خبری ازش می شد ، یاحداقل
شایدم گم شده باشه ، به نظرت تو این تاریکی که ماه هم تو آسمون نیست می تونه مسیر رو پید اکنه
نمی دونم
مرد شجاعیه ، می گن که یک ساله مرخصی نرفته به نظرت زن وبچه داره ؟
نمی دونم ، نمی دونم . ولم کن چطور می تونی اینطور راحت در مورد این مسائل حرف بزنی من دارم از ترس عاقبتمون دیونه می شم اون وقت تودرباره شخصیت ستوان وخانوادش ازم می پرسی ،اصلا می دونی ما الان کجاییم ؟ نزدیک نیروهای خودیم یا دشمن چند متر بااولین میدون مین فاصله داریم ؟ تا فردا زنده می مونیم یانه؟ ما گم شدیم می فهمی ؟
ماریو در حالی که با تعجب به خوزه نگاه می کرد گفت
هی آروم باش
آروم باشم ؟ چه جوری آروم باشم ؟مگه من اومدم اینجا تا آروم باشم مثلا اومدم تا بجنگم ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد : ولی ای کاش می شد نمی اومدم .پدرم همیشه بهم می گفت برای دو چیز دیگران رو تشویق نکن : اول ازدواج و دوم رفتن به جنگ ، حالا میفهمم پدرم مرد بی فکری بود
چرا بی فکر ؟
- چون باید می گفت دو کار رو هیچ وقت انجام نده ، اول ازدواج و دوم رفتن به جنگ ، البته هر دو این کار ها رو خودش انجام داده بود اولی رو سه بار و دومی رو یک بار اما کاش دومی رو سه بار و دومی رو یک بار
ماریو با لبخند : چرا ؟
چون شاید اون وقت با مادرم ازدواج نمی کرد و من حالا اینجا نبودم
خودت چی ؟ دومی رو که انجام دادی اولی رو چی؟
فکر کنم جرات گفتن این رو دارم .
چی رو ؟
که من از پدرم هم بی فکر ترم
چطور ؟
چون زنم هم در بیمارستان صحرایی کار میکنه ، اصلا اونجا با هم آشنا شدیم ، وقتی یکی از سرباز ها تیر خورده بود و بردمش اونجا برای مداوا اونجا پرستاره ، داوطلب اومده
ماریو خندید و گفت : پس این جنگ اونقدر ها هم برات بد نبوده ، چند وقته ازدواج کردین ؟
سه ماهه آشنا شدیم ، یک ماهه ازدواج کردیم تو همون بیمارستان صحرایی ، کلا هفت بار همدیگرو دیدیم ، من خیلی احمقم نه ؟
نه
خوزه فکر کرد دیگه نباید در مورد خودش حرفی بزنه و گفت
خودت چی ؟
منم اولین باره امدم جنگ البته به توصیه پدرم ، چهار ساله که ازدواج کردم و دو تا پسر دارم که حالا پیش پدر و مادرم توی یه مزرعه زندگی میکنن ، ماهی دو بار برام نامه میدن و منم جواب میدم .
چهار ساله ازدواج کردی ؟ مگه چند سالته ؟
بیست و سه سال
پس هم سنیم ، به نظرت زود ازدواج نکردی ؟
ماریو در حالی که دستاش رو پشت سرش میگذاشت و به آسمون نگاه می کرد
نه ، البته تا حالا بهش فکر نکردم ولی نه فکر نکنم ، آخه عشق که سن وسال نمیشناسه ، یادش به خیر من نوزده سالم بود وزنم بیست و پنج سال
خوزه با تعجب
زنت ازت بزرگتره ، تو از منم احمق تری
ماریو با همون آرامش و لبخند روی لب
عیبی نداره ، زنم به جای منم عاقله ، پدرم هم بی فکر نیست البته اونم هم ازدواج کرده هم جنگیده ولی متمعنم بی فکر نیست .
ستوان هم پدرم رو میشناسه ، می گفت دوره سربازی با هم بودن
خوزه سریع به طرف ماریو چرخید و گفت
پس آشنا داری ، بگو چرا از ستوان تعریف میکنی . میشه سفارش منو پیشش بکنی ؟
ماریو همونطور که به آسمون نگاه میکرد
میدونی چیه میگن اگه حس میکنی آدم خوش بختی هستی یا اگه حس میکنی آدم بد بختی هستی متعن باش درست فکر میکنی
خوزه
یعنی چی ؟
- یعنی تو آدم احمقی هستی ، توصیه می کنم هر چه زود تر برگردی خونتون و دیگه نجنگی
خوزه
- مطمئن باش اگه دست خودم بود یه لحظه هم اینجا نمی موندم ، سرباز فراری ام ، به زور امدم . بعد از ماریو پرسید : چرا حس میکنی ازمن عاقل تری ؟
- چون احساسم بهم میگه ، همونطور که احساس تو بهت میگه احمقی .
- خوزه یه هو پرید نشست و با ترس گفت :
- یه صدایی اومد شنیدی ؟
ماریو :
- نه ! صدا ؟
- آره صدای پا میاد ، گوش کن داره نزدیک میشه .
- ماریو :هیس ، من میرم از اون طرف یه نگاهی بندازم .
- مواظب باش .
ماریو سینه خیز به اون طرف تپه رفت و بعد از چند لحظه گفت :
- فکر کنم ستوانه ، آره ستوانه از راه رفتنش معلومه ، من میرم جلو تر .
خوزه با ترس :
- مواظب باش شاید ستوان نباشه ، تاریکه .
-یک ساعتی گذشت خوزه از ترس اسلحشو بغل کرده بود و همونطور به پشت خوابیده بود که دوباره صدای پا شنید ، با ترس اسلحش رو مسلح کردکه یه هو یکی گفت :
- نترس منم ماریو و جلو آمد .
- کجا رفتی؟ فکر کردم کشتت ، داشتم از ترس میمردم چی شد ؟ چقدرطول کشید ! ستوان بود ؟
- آره ، پاشو بریم .
- کجا ؟ راه رو بلدی؟
- آره .
- پس چرا زودتر نگفتی ؟
- چون اون وقت بلد نبودم .
- یعنی چی ؟
- یعنی قرار گاه نیروهای خودی یک مایل پائین تره .
- خوزه سریع بلند شد و وسایلش رو جمع کرد و به سمت ماریو دوید .
- توی راه ماریو بی مقدمه به خوزه گفت : با ستوان صحبت کردم منتقل شی یه همون بیمارستان صحرایی
- خوزه : چی راست میگی ؟ اون قبول کرد ؟ وای خدای ، جالو ماریو ایستاد و گفت من به تو مدیونم بعد پرید و خوزه رو بغل کرد .
- ماریو : ولم کن ، فکر کردم آدم ترسویی مثل تو اصلا به درد شناسایی مناطق نمی خوره ، تو بهتره بغل زنت احساس احمق بودن کنی تا وسط میدون جنگ .
- خوزه در حالی که ساکت بود پشت ماریو راه افتاد و هر دو نیم ساعت بعد داخل اردوگاه بودن