عطش رهایی
تازه از راه رسیده ام ، کنار در می ایستم ،نگاهی به اطراف می اندازم خانه همانگونه سوت وکور است هنوز به این وضعیت عادت نکرده ام ،شال وبارانی ام را روی چوب لباسی می اندازم به آشپزخانه می روم ،از پنجره نیمه باز نگاهی به بیرون می اندازم هنوزباران می بارد ،کنار بخاری می نشینم تلویزیون راروشن می کنم ،اخبار پخش می کند (دیشب چند نفر براثر سرما در خیابان جان باختند اکثرآنها معتادان بی خانمان هستند سخنگوی شهرداری اعلام کرد از فردا برای بی خانمان ها خانه های گرم دائرمی شود) بی اختیار به یاد وحید می افتم باخودم می گویم یعنی الان کجاست نکند بیرون از خانه باشد.؟
چندروزپیش بامادرش در مرکز خرید حرف می زدم حرف های عجیبی می زد می گفت :
- دیگر خسته شده ام می خواهم بیرون اش کنم جانم را به لبم رسانده با یک مشاور صحبت کرده بود مشاوره گفته: اگه معتادتان مصرف می کند کمی تردش کنیدتا به خودش بیاد باید با عواقب کارش روبرو شود نباید ازش حمایت سالم کنید
- مگربرادرم برایت کم گذاشته که بچه اش داخل خیابان بخوابد اگر برادرم مرده یادت باشدمن هنوز نمرده ام تا وقتی نفس می کشم حمایت اش می کنم
- سرش را پائین انداخت، سفیدی موهایش بیرون زده چهره ی خسته ای دارد خیلی پیر تر به نظر می رسید معلوم است گه خودش هم راضی به این کار نیست هرچه باشدمادراست وقتی حرف می زد سرش را تکان می داد حالت عجیبی داشت نگاه اش درمانده بود این سالهای آخر هرروز عصرمی رفت جلسات خانواده در مانی این حرف ها راآنجا یاد گرفته بود با صدایی نرم تر گفتم :
- مریم جان این چیزهایی که می گویی درست است و با شرایطی که تو و خانواده های امثال ما داریم سازگار نیست وشرایط وحید روبدتر می کند
چشمهای خیس اش را پاک کرد وگفت :
- ببین پنج سال است که برادرت از دنیا رفته ، من هرکاری که فکر م رسید کردم خودت شاهد بودی دکتر بردم داروی گیاهی گرفتم، التماس اش کردم قربان صدقه اش رفتم کمپ خواباندمش ولی هر بار بعد از یکی دوهفته دوباره رفت سراغ این کوفتی دیگه خسته شده ام به خدا خسته شدم می خوام بیرونش کنم تورو خدا راه اش نده شاید این راه جواب بده
دست اش را گذاشت روی شانه هایم ودوباره تکانم داد وگفت:
- توروخدا بذار این راه را امتحان کنم من بیشتر از تو دوست اش دارم قول بده راه اش ندی قول بده
- برای چند لحظه گیج و منگ بودم همینطور نگاه اش می کردم مریم چند بار همین حرف هارا تکرارکرد می خواست از من قول بگیرد با دست به آن سمت خیابان اشاره کردم وگفتم:
- می خواهم بروم خرید چیزی می خواهی بخرم،منتظرجوابش نماندم به سرعت دورشدم به این بهانه می خواستم از نگاه سنگین وقولی که می خواست ازمن بگیرد فرارکنم قلبم تیر می کشید وحید را از جانم بیشتر دوست داشتم شباهتی باورنکردنی به برادرم داشت هروقت می دیدم اش محو تماشایش می شدم و خاطرات پدر در ذهنم تازه می شد اصلا نمی خواستم این حرفها را حتی گوش کنم اگر مریم بیرون اش می کرد من نمی توانستم به او بی اعتنا باشم تصور اینکه در خیابان سرگردان باشد اشکم را در می آورد من هیچ قولی نمی توانستم بدهم هیچ قولی
تلویزیون را خاموش میکنم کاش اصلا روشن اش نمیکردم چه دلشوره ای به جانم انداخت گویی زخمی کهنه زبان بازکرده بود راه می رفتم ومثل دیوانه ها باخودم حرف می زنم آخر مریم توچرا اینقدر دلت مثل سنگ شده ؟چطور می توانی دراین زمستان سیاه بگویی که می اندازم اش بیرون انگارکه آتش به جانم افتاده این افکار که وحید الان کجاست ، گرسنه است؟ جابرای خواب داره؟ داشت دیوانه م میکردعرق سردی بر پیشانی ام نشسته زیرلب دعا می خوانم شاید کمی حالم دگرگون شود می دانم اگر جایی در مانده شوم خدا دست به کارمی شود خدامهربان است شاید راه حلی باشد که به فکر من درمانده نرسد در همین افکار بودم که ناگهان صدای تلفن مرا از افکارم جدامی کند تلفن را برمی دارم الو بفرمائیدپسرم مسعود است
- سلام مادر مسعودم حالت خوبه چطوری
- خوبم مسعودجان توچطوری کی برمی گردی مادر؟
- تاآخر هفته برمی گردم ایران دلم برایت یک ذره شده
تلفن را می گذارم نگاهی به ساعت دیواری می اندازم ساعت 10:10 دقیقه است هنوز شام نخورده ام ازجابلند می شوم تاکمی خوراک گرم کنم میل زیادی به خوردن ندارم یک چای برای خودم می ریزم بازنگاهم می رود سمت تلویزیون اما نه کتاب بخوانم بهتر است ،خدا را شکرمی کنم که مسعود پسر سالمی است به زودی می آید واین خانه را از این سوت وکوری در می آورد ومن کمی آرام می گیرم ولی وحیدم چی ؟نفهمیدم چگونه خوابم برد باصدایی از خواب پریدم کتاب از دستم رها شده وکنار صندلی افتاد ه بود روبرداشتم
صدای زنگ در است آیفون را برمی دارم
- بله ؟
- سلام عمه
- صدای وحید بود دستم می لرزد دکمه آیفون را می زنم ، بیا بالا عزیزم
تمام وجودم پراز شادی می شود تمام حرف هایی که مریم زده بود از ذهنم می گذرد سری تکان می دهم که فراموشم شود وارد می شود کلاه وسرشانه هایش خیس است واستخوان های شانه اش از زیر کاپشن هم پیداست لاغر ورنگ پریده شده ،نوک بینی اش سرخ است مثل بید می لرزد ساک اش را کنار جاکفشی می گذارد کنار در می ایستد وبا صدای لرزان می گوید
- عمه جان ببخشید مزاحم شدم خواب که نبودی
- نه عزیزم خوب کاری کردی که آمدی تنها بودم شام خوردی؟ بیا بشین کنار بخاری
- خیلی گرسنه ام ولی زحمت نکش
- چرا مگرچیزی شده
- صبح بامادر بحثم شد گفت که دیگر حق نداری تواین خونه بیایی بروهرجهنم دره ای که می خواهی به خدا عمه من کاری نداشتم یک دفعه قاطی کرد
- بیاشام بخوربعدباهم حرف می زنیم
- شروع می کند به خوردن گرسنه است سرش را زیر انداخته که من چشمهایش را نبینم مطمئنم مصرف کرده وگرنه با این اشتها نمی خورد خوب که دقت می کنم می فهمم که ساعت دست اش نیست حتما فروخته التماس مریم با آن چهره خسته ودرمانده مدام جلوی نظم می آید که می گفت :راه اش نده بذار این راه را امتحان کنم من بیشتر از تو دوستش دارم باورکن شاید حق با مریم باشه شاید من دارم از وحید حمایت بیجا می کنم شاید اگر راهش ندهم بیشتربه خودش بیاید ولی با این وضع حتم دارم تو این سرما بلایی سرش می آید خدایا چیکار باید کنم
فردا با مریم می روم جلسه، باید سردر بیاورم راه درست کدام است نکند که من دارم اشتباه می کنم
نگاهم را می چرخانم وحید کنار بخاری لم داده وتلویزیون نگاه می کند سرش به سمت پایئن خم شده تکانی می خورد به من نگاه می کند ولی حواس اش به من نیست سرش را بر می گرداند ودوباره پلک هایش روی هم می رود آرام آرام سرش به پائین خم می شود طاقت ندارم بیشتر از این نگاه اش کنم یک پتو می اندازم رویش تلویزیون را خاموش می کنم
تاصبح تو فکر وحید بودم پلک روی هم نگذاشتم ساعت دو بعدازظهر است وحید هنوز خواب است چکار کنم از صبح بیرون نرفتم از خواب که بیدار بشه دوباره می زند بیرون از خانه ودوباره همان آش و همان کاسه وحید نیم ساعت بعد از خواب بیدار شد رفت به طرف دستشویی برایش چایی ریختم گفتم الان برایت خوراکی می آورم باید سرش را گرم کنم ولی می گوید:
- میل ندارم عمه جان باید بروم جایی کار دارم
- کجا می خوای بری عمه صبر کن الان مسعود می آید
- نه باید برم شب برمی گردم ساکم اینجا بماند تا جایی را پیدا کنم
- کمی مکث می کنم ومی گویم :
اصلا بمان جایی نرو خیلی بی حال وضعیف شدی کمی صبر کنی مسعود هم می آید هر جا خواستی برو
قبول نمی کند نمی توانم نگه اش دارم مثل پدرش یک دنده ولجبازاست باصدایی لرزان وبی رمق می گوید:
- کار واجبی دارم باید برم از نگا ه اش معلوم بود درد می کشه درب رامی بندد ومی رود بیرون
- بی اختیار همانجا کنار در می نشینم سرم را تکیه می دهم به دیوار یک چیزی در وجودم می شکند نمی توانم از جا بلند شوم انگار سنگینی دنیا روی دوشم است قلبم تیر می کشد دستم را بالا می برم به سختی از جام بلند می شوم ومی روم طرف میز تلفن شماره مریم رامی گیرم
- مریم جان سلام
- سلام خوبی چه خبر
- خبر جدیدی نیست می خواستم اگه می روی جلسه من هم بیایم
- چیزی شده اتفاقی افتاده ؟
- نه
- باشه الان می آیم
لباسم را عوض می کنم وبیرون می روم در طول مسیر لحظه های آخر وحید فکرم را مشغول کرده به محل جلسه می رسیم داخل سالن وبعد اتاقی که کلی میز دورش چیده شده می شویم دورتادور میز خانم ها نشسته اند اول یکی یکی خودشان را طبق رسم همیشگی معرفی می کنند
یکی می گوید من خواهر معتادم یکی همسر یکی هم مثل مریم مادر
بعد یکی یکی دستشان را بالا می گیرند و بدون هیچ خجالتی از درد واحساس ها وتجربه هایشان می گویند شرایط با آن چیزی که من فکر می کردم متفاوت است یکی از خانم ها که مادر معتاد است می گوید:
- خدا را شکر می کنم که پسرم یک سال ازاعتیادش می گذرد وپاک وحتی قرص مسکن هم مصرف نمی کند سرکار می رود در کلاس های شبانه ثبت نام کرده وبه زودی هم دیپلم اش را می گیرد با ناباوری نگاه اش می کنم مگرچنین چیزی هم ممکنه بیشتر شبیه یک معجزهمی ماند حداقل از نگاه من
درآخر ،رهبر جلسه از تازه وارد ها می خواهد که خودشان را معرفی واگر مایل هستند صحبت کنند خودم را معرفی می کنم ومی گویم که عمه ی معتادهستم به مریم اشاره می کنم ومی گویم خیلی برایش زحمت کشیده ونمی توانیم آب شدنش را ببینیم وحید من خیلی جوان است نمی توانم چیزی دیگری بگویم مریم گریه اش می گیرد احساس می کنم چشم هایی که حال من ومریم را می بینند غریبه نیستندو همدیگررا می فهمیم همین کمی آرامم می کند، خانم همتی پایان جلسه را اعلام وتوصیه می کند اعضا شماره تماس هایشان را کناری شان بدهند تاازتجربه های هم مشاوره بگیرند من هم شماره تلفن خانم اسفندیاری را که می گفت سه سال است پسرش پاک است را گرفتم بی تابم بین راه بازگشت به خانه من ومریم ساکت درکنار هم راه می رویم هردو به وحید فکر می کنیم نمی خواهم به رویش بیاورم که وحید را بیرون انداخته مریم هم ساکت است وچیزی نمی گوید سر کوچه که رسیدیم از من خداحافظی می کند ومی رود تارسیدم یه چایی ریختم خورده نخورده رفتم سمت تلفن دلشوره عجیبی دارم کاغذ در دستم مچاله شده ،صافش می کنم وشماره را می گیرم
- بخشید منزل خانم اسفندیاری
- بله بفرمائید خودم هستم شما؟
- من امروز اولین جلسه مشاوره ای بود که اومدم خودتون شماره دادید آخر جلسه
- بله شما عمه وحید هستید من تا حدودی در جریان مشکل شما هستم آخر مریم خانم از قدیمی های جلسه هستند وحیدالان پیش شماست؟
- بله اینجاست مدتی درخیابان بوده حال اش خیلی بد بود اما الان بهترشده نمی دانم باید چکار کنم برای همین مزاحمتان شدم
- شما بیشتر در جلسات شرکت کن ، ولی باید کاری کنی که وحید هم مرتب به جلساتی که مربوط به زمان درمان خودش می شود شرکت اگر را ضی اش کنی برای روحیه خودش هم خوب می شود این برنامه تا حالا خیلی ها رو نجات داده
- یعنی می شود وحید هم پاک بشه ؟من هرکاری که شما بگویید انجام می دهم
- مگر به قدرت خدا شک داری ترس راکنار بگذار شک نکن همه چیز درست می شود مشکلی پیش آمد روی من حساب کن به من زنگ بزن کاری ندارید
- نه از راهنماییتان ممنونم
- گوشی را می گذارم راست می گفت هر کاری خدا بخواد همان می شود
- صدای درب می آید درب را می زنم وحید است به آشپزخانه می روم وقتی وارد می شوم می بینم کنار بخاری لم داده چشم هایش را از من می دزدد، کمتر از دیشب چرت می زند سرحال نیست مثل اینکه گیر ش نیامده نمی دانم چطوری سر حرف رابازکنم می پرسم :
- وحید جان تو چرا جلسه نمی ری ؟من امروز با مامانت رفتم جلسه
- گمی صبر کرد گفت :وای عمه شما چرا رفتی همین روزا شما هم من و از خانه بیرون می کنی مادرم توهم داره می گه من معتادم همه جا آبرویم را برده
- نمی تونم حرف هاش رو تحمل کنم چهره درمانده مریم جلو چشم هام میاد باچهره ای درهم رو به وحید می کنم
- مادر ت آبروی تورو برده کدوم مادری هست که بخواد آبروی بچه اش راببرد تازه می گی من معتاد نیستیم پس برای چی این همه لاغر شدی چرا درس هات را ول کردی ؟چرا صبح تا شب تو خیابون هایی؟چرا با آدم های ناباب میگردی ؟ساعت وموبایلت کجاست؟کاپشنی که پارسال مسعود از خارج آورد وچیکارکردی مامانت آبروت رو برد ؟چرادنبال مقصر می گردی نقش خودت تو این ماجرا چیه بگو دیگه ؟
- دیدی عمه جان ،دیدی فقط یک روز رفتی جلسه ببین با من چه بدشدی؟شما چرا شما که من رو دوست داشتی چی شده که با من بد شدی ؟من دیگه کسی وجزشما ندارم
- نگاه اش می کنم دلم می لرزد انگار برادرم جلویم ایستاده ،می روم سمت اش سرش را در آغوش می گیرم با گریه می گویم :
- من تورا از جانم بیشتر دوست دارم عزیز دلم من هیچ وقت تنهایت نمی گذارم همه چیز را دوباره با هم می سازیم ولی یک شرط داردآن هم اینکه دوباره تو هم کمک کنی من فقط از تو می خواهم قول بدی هرروز بروی جلسه
- باشه عمه جان قول می دهم
- عمه فقط من حالم خوب نیست قرص خواب داری؟می خوام بخوابم
- احساس سبکی دارم شاید زیاد مایل به این کار نباشد ولی تا همینجایش هم راضی کننده بود
قرص و همراه با یه لیوان آب می دهم دستش می روم که کمی استراحت کنم ، چشمم تازه گرم شده که صدای زنگ در بلند می شود آیفون را برمی دارم بله ؟
- مادر سلام منم
- درب را می زنم خدا را شکر مسعود است کمی خیالم راحت می شود می تواند کمکم کند درب را باز می کنم به محض باز کردن در مسعود جلوی چشمم ظاهر می شود
- سلام مامان گلم چطوری ،خوبی ؟ چی شده چقدر لاغر شدی مامان
- وحید هم اینجاست خوابه ......
می روم سمت آشپزخونه تا برای بچه ها شام درست کنم باید زودتر بخوابیم چون که فردابایدبروم جلسه باید جلسات رو بیشتر جدی می گرفتیم ،صبح زود از خواب بیدار می شوم نمازم را می خوانم مسعود رااز خواب بیدار میکنم تا برای آزمایش به بیمارستان برود،صبحانه اش را می دهم دوست داشتم که همراهش باشم واما خودش هم می داند که وحید را نمی شود تنها گذاشت بعد از رفتن وحید دیگر خوابم نمی بردکمی خانه را تمیز می کنم ووبیرون می روم تاکمی وسایل برای ناهار بگیرم از بیرون که می آیم اول به وحیدسرمی زنم هنوز خواب است ناهار را می گذارم مسعودساعت یک بعداز ظهر است که برمی گردد ، وحید بالاخره از خواب بیدار می شود آبی به سرو صورتش می زند می دانم که گرسنه است غذایش را می دهم مسعود می گه مادر شما بروید جلسه خیالتان راحت باشد من مراقب وحید هستم ، زنگی به مریم می زنم که او هم حرکت کند در بین راه مدام زیر لب دعامی کنم توجلسه هم بیشتر حواسم به وحیده که نکند بزند بیرون جلسه که تمام شد از مریم خداحافظی می کنم ،در برگشت راه هم همان افکار عذابم می دهد درب را باز می کنم سرجایم خشکم می زند نمی توانم چیزی را که می بینم را باور کنم مسعود وحید را با طناب به تخت بسته وخودش هم کنار ش نشسته تکیه ام را به دیوار می دهم آخر انتظار چنین صحنه را نداشتم ، نگاهم به تختی که وحید به آن بسته شده خیره می ماند، مسعود برایم آب قند می آورد می پرسم این چه کاری است که کردی آب قند را می خورم کمی آرام که شدم دوباره سئوالم را می پرسم مسعود می گوید :
- نگران نباش من با وحید صحبت کردم این تصمیم وحیداست می گوید دیگر خسته شده از این همه تحقیرمی خواد برگرده خودش گفته ممکنه طاقت نیاورد از خونه بزند بیرون گفته هر طوری که هست می خوام برم کمپ وترک کنم حتی اگه بمیرم هم نمی خوام به این وضعی که الان توش هستم برگردم گفته دوست دارددر کنارش باشیم وحیدمی تواند ترک کند نشانه اش هم اراده ی خودش است دیگر خسته شده بعدازکمپ جلسه ها را که مرتب برود خوب می شود من مطمئن هستم این دوره ها وجلسات کاملا علمی است ودر جلسه های بعد از این مرحله روان در مانی می شود وباید درتمام مدت همه درکنارش باشیم
- با تعجب نگاهش می کنم ومی گویم تو این چیزهارو از کجا یادگرفتی ؟
- می گوید : از مراجعین بیمارستانی که من انجا کارآموزی می کنم شنیده ودیدم گاهی هم برای مشاوره می آیند من با یکی ازدوستانم صحبت کردم تا وحید را به یکی از کمپ های ترک ببریم
- نگاهش می کنم ومیگم تو خودت احتیاج به مراقبت داری با مریضیت ودرست می خوای چکارکنی؟
- لبخندی می زنه ومی گه مریضی من زیاد جدی نیست در مورد درسم هم با دانشگاه هماهنگه در ضمن موضوع در مان وحید یه کمک درس ویک فعالیت کارگاهی وآموزنده برام باشه بعد می گه شما بهتره یه کم به خودتون برسید خیلی لاغر وضعیف شده اید بهتره استراحت کنین اصلا می خوای این چند روزو برو خونه زندایی ؟
- می گویم نه در کنار شما باشم بیشتر احساس راحتی می کنم اینجا باشم دلشورم کمتره
- وحید تقریبا نیمه بیهوشه می دونم که این آرامش، آرامش قبل از طوفانه کمی ناله می کنه مسعود خسته ی خوابه ازنگاش معلومه ، آمپول وحید رو که زد بهش می گم برو کمی استراحت کن صبح باید بروی دنبال کارهات من هستم نگاهی به من می کند ،چشمی می گوید و می رود تا صبح بالای سره وحید بیدارم ودعا می خوانم صبح که وحید می رود دستی به سروروی خانه می کشم مسعود با دوستانش در بیمارستان موضوع وحید را گفته بود وآنها هم یک سری مطالبی که باید رعایت می شد را نوشته تا فراموشمان نشود وتاکید کرده که احساساتی نشویم واگر بیمار ناله وفریاد کرد دست وپاهایش را باز نکنیم صدای زنگ در می آید، مریم است آیفون را می زنم ،دست پاچه می شوم اگر وحید را ببیند آن هم در این وضع چه می گوید نمی گوید که تو به من قول دادی که راهش ندهی وحالا که راهش دادی چرا به من نگفتی درب اتاقی که وحید در آن است را می بندم بعدکمی مکث در را باز می کنم مریم از پاگرد پله ها با لا می آید و روبرویم می ایستدچند کمپوت وشیرینی هم در دستش هست می گوید :
- این ها رو برای بچه ها گرفتم هر دوشون مریض هستند گریه امانش نمی دهد در آغوشش می گیرم
- با تعجب می گم تو .... ؟
- نمی گذارد حرفم تمام شود می گوید :صبح مسعود قبل از بیمارستان یک سر اومد پهلوی من وهمه چی رو تعریف کرد
- بااشاره به درب اتاق می گم وحید تو این اتاقه نمی خوای ببینیش
- نه طاقت ندارم تو این وضع ببینمش من همون موقع که از خونه انداختمش بیرون سپردمش دست خدا قصد ندارم تو کاره خدا دخالت کنم هرچی خدابخواد تا حالا که خوب ازش مراقبت کرده
- حق بامریم بود ما کاره ای نبودیم فقط وسیله بودیم چندروزی مریم خونه ما بود چند روزی هم من می رفتم خونه مریم، مسعوداین روزها خیلی کمکمون کرد ،آخرین روزها که سم، کم کم از بدنش خارج شده بود وضعیت بهتری داشت در طول این روزها با کمک مسعود می بردیمش داخل حیاط یا پارک محله ، من ومریم باتجربه تر شده بودیم ، دیگر ترس ودلهره ای نداشتیم ، وبه این شرایط عادت کرده بودیم ، مسعود هم که دیگه خیالش از بابت نگهداری وحید راحت بود رفت دانشگاه چون مدت مرخصیش تموم شده بودروز بیستم سم دیگه به گفته دکتر از بدنش بیرون رفته بود مریم هرروز کارش شده بود این که اول وحید رو ببره جلسه بعد هم پارک محل،دکترش گفته بود محیط های سرسبز وآرام برای بیمار خوبه چند وقت یه بار هم با هم می رفتیم کوه یا جنگل ،در همه این مراحل من فقط نظاره گر بودم من هم مثل مریم وحید رو به دست خدا سپردم واز سر را ه خدا کنار رفتم ودیدم که وحید پاک شد وبه زندگی جدیدش برگشت ، حالاچند سالی از اون سالها می گذره ، هنوز هم که هنوزه می رویم پارک محله ،دیگه از اون روزهای تلخ خبری نیست، داخل پارک نشسته ایم نگاهم به نگاهش گره خورده شباهت عجیبی به پدرش وبرادرم داره گویی این چشمها ی نافذ ارثی است خیلی زیباست ،در آغوشش می گیرم سره کوچک اش را روی شانه ام می گذارد نیم نگاهی به مریم می اندازم خوشحال است خیلی وضعیت بهتری نسبت به اون روزها داره، بعد از نوه دارشدن خیلی به زندگی امید وار تر شده زیر لب دعا می کنم تا وحید وهمسرش همیشه همین طور خوشبخت وخوشحال باشند ودر در کنار هم آینده ی خوبی برای این بچه درست کنند ،نادر را می بوسم و به دست مادرش می سپارم ، نادر بهانه می گیرد وحید وهمسرش نادر را برای بازی به سمت بازی ها می برند از مریم خداحافظی می کنم ومی گویم از بچه ها خداحافظی کند وحید از دور می گوید:
- عمه کجا کمی صبر کن تا من رو برسونمتون
- بااشاره دست می گویم نه عمه جون دستت در دنکنه خودم می رم نگاهی به ساعت می اندازم 5 بعد از ظهر است سوار ماشین می شوم باید زودتر به خانه برسم آخر قرار است مسعود وخانومش از خارج زنگ بزنند قرار بود با نوه ام بعد از چند ماه صحبت کنم بعد از ازدواجش دیگر کمتر به من سر می زند وچند سالی است ایران نمی آیدتنها امیدم نوه ام بود که صدایش را چند ماه یکبار می شنیدم نمی خواستم باور کنم که مسعود برای همیشه مرا ترک کرده ، هنوز هم وقتی وارد خانه می شوم دلهره دارم نمی توانم باور کنم که خانه دوباره سوت وکور است یاد روزهایی که همه دورهم بودیم وخانه پر بود از شادی وشور می افتم خیلی احساس دلتنگی وتنهایی می کنم باخودم می گویم باید باکسی دردودل کنم تاکمی آرام شوم در این افکارم که صدایی در گوشم طنین می اندازد ورشته افکارم را پاره می کند ، صدای آشنایی بود اولین بار نبود که این صدا را می شنیدم احساس کردم بیشتر ازهر زمان دیگری وابسته اش هستم تابه حال صدای اذان تا این اندازه آرامم نکرده بود .