جانیوز

جانیوز

معرفی فعالت های فرهنگی -هنری ومجازی محمودجانقربانی
جانیوز

جانیوز

معرفی فعالت های فرهنگی -هنری ومجازی محمودجانقربانی

داستان خواب حرم


 

چشم هایش را روی هم بست تاکمی آرام شود دلشوره ی خوابی که دیده بود آرام وقرارش را گرفته بود به ساعت

دیواری  نگاهی انداخت عقربه ها ساعت 5 را نشان می داد بلند شد به سمت آشپزخانه رفت زیرگازراروشن کرد باید

زینب را به مهد می برد به اتاق نیمه باز زینب نگاهی انداخت درخواب کودکانه بود  دلش نمی آمد که بیدارش کند

 آرام درب اتاق رابست کمی مکث کرد هنوز در دلش آشوب بود صدای اذان صبح ازنقاره های مسجد بلند شد

سجاده راپهن کرد بعد از نماز کمی آرام شد تسبیح احمد را برداشت چندروز پیش با احمد تلفنی صحبت کرده بود

ازدلتنگی اش گفته بود قرارشد زودتر بیاید صدای ساعت بلند شد باید زینب را برای  مهد آماده می کرد دربین راه

مدام فکر احمد وخواب دیشب بوداصلا متوجه رسیدن به درب خانه نشد  وارد شد، کنار در ایستاد،نگاهی به اطراف

انداخت خانه همانگونه سوت وکور است هنوز به این وضعیت عادت نکرده ، از پنجره نیمه باز  نگاهی به بیرون

انداخت هنوزباران می بارد ،کنار بخاری می نشیند گوشی را برمی دارد شماره احمد را می گیرد غریبه ای آن سوی

خط جواب می دهد

-         بفرمایید

-         سلام ببخشید احمدآقا هستند من همسرشون هستم

-         سلام شرمنده من از دوستان احمد آقام بیرون رفته چندساعت دیگه برمی گرده می گویم تماس بگیرند

-         خداحافظی می کنم به برادر احمد زنگ می زنم شاید اوباخبرباشد اونیز بی خبراست ولی می گوید پیگیری کرده واطلاع می دهد  دوباره گوشی احمد را می گیرم  خاموش است ساعت 11 گوشی زنگ      می خورد محسن  است می گوید

-         بااحمد تماس گرفته ماموریتش تمام شده آماده می شود که  امروز یافردا بیاد من زینب رو از مهد میارم شما هم بیایید منزل مادر

-         گوشی را قطع می کنم دلشوره ای دیشب دوباره به جانم می افتد یک چنددقیقه ای به اذان ظهر مانده  باید تعبیرخواب را می فهمید به مسجد نزدیک محل که احمد در آن فعالیت داشت رفت حاج آقای فقیه امام جماعت مسجد وازدوستان احمد در دفترمسجد بود

-         سلام بفرمایید احمد آقا خوب هستند  مشکلی پیش اومده درخدمتم

-         سلام حاج آقا سلامت باشد می خواستم تعبیر خوابم را بدانم قرآنی که روی میزوبود را برداشت وبعد از بوسیدن بازکرد زیرلب زمزمه می کند ودرهمین حال سرش را پایین می اندازد ودوباره به صفحه خیره می شود گویی ازبازگو کردن تعبیر شانه خالی می کرد صدای اذان که بلند شد کمی آرامتر شدم وگفتم

 

-         دلم می گوید که احمد شهید شده شما تعبیرتان رابگویید