سر از پا نمی شناختم، خیلی خوشحال بودم. بالاخره روزیم شده بود که بروم پابوس آقا؛ آن هم در کنار خانواده. دو، سه روزی به زمان حرکت مانده بود. دلهره داشتم، شاید به خاطر این که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم.
بالاخره روز حرکت فرا رسید. همه در مسجد جمع شدیم. بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت، به سمت اتوبوس حرکت کردیم. بیرون مسجد غوغایی بود؛ یکی اسفند دود می کرد، یکی قرآن بالای سر زائران می گرفت که از زیر آن رد شوند و زمزمة صلوات و التماس دعا که محله را پر کرده بود. سوار شدیم. پدر شهیدی که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود، جلوی اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود. بین صلوات ها هم با کسانی که سوار می شدند، به گرمی برخورد می کرد.
صندلی های جلو زودتر پر شده بود. عقب اتوبوس چند صندلی خالی بود؛ نشستم. پیرمرد آخرین صلوات را برای پیش رو داشتن سفری بی خطر فرستاد و همین طور که جمعیت صلوات می فرستادند، اتوبوس حرکت کرد. پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ کم کم از مسجد و خانواده های زائران که برای بدرقه آمده بودند، دور می شد یم.
توی اتوبوس، مادر شهید «میرباقری» را دیدم؛ مادر یکی از شهیدان مسجدمان که ماجرای زیبا و عجیب در رابطه با امام رضا(ع) داشت. من هر وقت نام امام رضا(ع) را می شنیدم، ناخودآگاه به یاد این شهید می افتادم. در طول مسیر ماجرای شهید میرباقری ذهنم را مشغول کرده بود؛ به طوری که کم تر متوجه مسیر می شدم. بالاخره به مشهد و محل اقامتمان که حسینیه ای در کوچه، پس کوچه های یکی از خیابان های اصلی اطراف حرم بود، رسیدیم. مادر و خواهرم به قسمت پایین حسینیه که برای خانم ها آماده شده بود، رفتند. من هم که خیلی بی تاب بودم، پس از انجام آداب اولیة زیارت که از سفارش های امام جماعت مسجد در گوشم مانده بود به سمت حرم حرکت کردم. هنوز هم دلهره داشتم و در راه ذکر می گفتم. تا حرم را جلوی چشمانم دیدم، اذن دخول را خواندم و وارد حرم مطهر شدم. واقعاً زیبا بود؛ گویی بهشت در پیش رویم بود. غم هایم را فراموش کرده بودم و همة غمم شده بود دیدن ضریح.
از صحن قدس به صحن دیگری رفتم و وارد شبستان شدم. خیلی شلوغ بود. پس از زیارت و نماز، به صحن گوهرشاد رفتم و ناخودآگاه در کنار در اصلی صحن نشستم. محو در زیبایی کاشی کاری و گنبد صحن گوهرشاد بودم که صدای «لا اله الا الله» نظرم را جلب کرد. در گوشه ای از صحن، جمعیتی انبوه، تکبیرگو به سمت ضریح در حرکت بودند. کمی جلوتر رفتم. مردم جنازه ای را برای طواف و تبرک آورده بودند. ناگهان به یاد ماجرای تشییع جنازة شهید میرباقری افتادم. ماجرا برمی گشت به سال ها پیش؛ سال هایی که کسی فکرش را هم نمی کرد که در محله شان فرزندی به دنیا بیاید که بعد ها باعث خیر و برکت محله شود و مردم حاجتشان را از او بگیرند.
در جنوب تهران و در نزدیکی مسجد امام سجاد(ع)، محله ای که به نام پربرکت مسجد، محلة سجاد(ع)1 نام گرفته بود، خانواده ای از قشر متوسط و متدین زندگی می کردند. پدر خانواده در نهایت زهد و قناعت می زیست و همواره خانواده اش را به دین داری سفارش می کرد. آن ها پس از مدتی صاحب پسری شدند که نامش را «قاسم» گذاشتند. قاسم پسر عجیبی بود و کارهایی می کرد که از سن وسال کم او بعید بود. دوران کودکی را پشت سر می گذاشت که انقلاب شروع شد. قاسم در مدرسه و مسجد به فعالیت های سیاسی می پرداخت؛ به همین خاطر رفت وآمدش با بچه های مسجد بیش تر شده بود. او هم مانند دیگران عاشق و گوش به فرمان امام شده بود و به جمع یاران امام امت پیوسته بود.
او علاقة خاصی به اهل بیت(ع)؛ به ویژه امام رضا(ع) داشت و پس از شنیدن ماجرای شفا پیدا کردنش توسط امام رضا(ع)، ارادتش به ایشان دوچندان شده بود. ماجرا به کودکی اش برمی گشت. قاسم در کودکی، زمانی که پنج سال بیش تر نداشت، دچار فلج اطفال شده و همة دکتر ها جوابش کرده بودند. مادرش که زن با خدایی بود، هر شب به مسجد محل می آمد و در خلوت خود، برای فرزندش دعا می کرد. روزی که در گوشة مسجد، دل شکسته در حال دعا بود، به امام رضا(ع) متوسل شد و نذر کرد که اگر پسرش شفا یافت، او را خدمت گذار راه دفاع از اسلام کند.
چند روز بعد به اصرار مادر، او را به مشهد مقدس بردند و قاسم در صحن گوهرشاد و بین نماز ظهر و عصر، شفایش را از امام رضا (ع) گرفت.
سال ها از این ماجرا گذشت. هنوز مردم طعم شیرین پیروزی انقلاب اسلامی را نچشیده بودند که جنگ بر کشور تحمیل شد و امام که همة وجود قاسم، هم مسجدی هایش و مردم را پُر کرده بود، دستور جهاد داد. امتحانی سخت در پیش روی جوانان تازه انقلاب کرده و سربلند بیرون آمده، قرار گرفت. قاسم هم مانند دیگر دوستان بسیجی اش به جبهه های حق علیه باطل شتافت، تا هم نذر مادر را ادا کند و هم فرمان امام را لبیک گوید. قاسم هم مانند دیگران، آرزو هایی برای خود و زندگیش داشت. یکی از آن ها این بود که به زیارت کسی که سلامتی اش را مدیون او بود، برود. ولی آرزوی زیارت بر دلش ماند. سید قاسم در جبهه ها به خاطر ازخودگذشتگی و مهربانی اش زبان زد خاص و عام بود و رزمنده ها به او علاقه مند بودند.
قاسم بالاخره در عملیاتی در فکه به درجة شهادت نائل آمد. خبر شهادتش خیلی زود در محل پیچید و غوغایی به پا شد. همة کسانی که او را می شناختند، در محل و مسجد حاضر و آمادة استقبال از جنازه اش شدند؛ اما جنازة قاسم به خیال ما زمینی ها به اشتباه به مشهد مقدس جایی که تا آخرین لحظه آرزوی زیارتش را داشت رفت و طواف داده شد. مسئولان پس از بررسی متوجه اشتباه خود شدند و جنازة قاسم را به تهران و محله اش برگرداندند.
پس از یک تشیع با شکوه، قاسم در گلزار شهدای یافت آباد آرام گرفت. کسانی که از ماجرای سید قاسم و امام رضا(ع) خبر داشتند، رفتن جنازه اش به مشهد را رابطة عاشق و معشوق قلمداد کردند؛ گویی این راه، راهی بود که به همگان وفای قاسم به مولایش امام رضا(ع) را ثابت کرد.
هم اکنون مزار قاسم در گلزار شهدا زیارتگاه عشاق ولایت است. چه زیبا فرمود حافظ:
آنان که خاک را به هنر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
پی نوشت ه
(1) محله و مسجد امام سجاد(ع) در منطقة 17 امام زاده حسن(ع)، خیابان سجاد شمالی، خیابان فروردین واقع است.
(2) این داستان واقعی و برگرفته از زندگی نامه و شهادت شهید میرباقری می باشد.
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/5737/7214/88648
تو منو صدا کنی منم تورو صدا کنم...
یا...
دلمو گره زدم به پنجره ات دارم میرم...
16 ساله که باشی می توانی مثل 16 ساله ها عمل کنی می توانی یک پسربچه 16 ساله باشی با همه شر و شور وبازیگوشی های نوجوانی یا نه می توانی کمی جلوتر باشی و بزرگ فکر کنی و مثل بزرگتر ها حتی بهتر از بزرگترها رفتار کنی . می توانی 16 ساله باشی و شهید شده باشی . می توانی 16 ساله باشی و وقتی نامت را در اینترنت سرچ کنند کلی صفحه باز شود و همه نوشته باشند که عاشق امام رضا (ع) بودی و از خود حضرت شفا گرفته بودی ...
این صفحات روایتی است از خانواده " شهید سید قاسم میر باقری" تهیه شده خانواده ای که برای یافتن شان روزها طی شد تا رسیدیم به مادر شهید " ربابه شاکری حسین آباد "که این روزها تنها زندگی می کند.
سال 1353 - پرده اول: فلج اطفال مگر خوب می شود؟
زن خم شد و بریس آهنی را روی پای پسر محکم کرد . دلش مثل سیر و سرکه می جوشید رو به مرد کرد و گفت :«توکل بخدا پیش این دکتر هم می رویم می گویند بهترین دکتر
تهران است ....«
مرد قاسم را روی دوش گرفت و با لبخند گفت :« سید حاضری ؟»صدای خنده پسر خانه کلنگی محله را پر کرد و کم کم در خم کوچه باریک محو شدند.
5-4 ساله بود و براثر تزریق پنی سیلین در تب شدید فلج شده بود.
مادر شهید آه بلندی می کشد انگار همین الان پشت در اتاق ویزیت دکتر ایستاده و چشم دوخته به دهان پزشکی که او و پدر قاسم را به انتقال فرزند به خارج از کشور ترغیب می کند.
زن بغض می کند و با صدایی که می لرزد به پزشک می گوید دکتر اگر بدانم قاسم خوب می شود حاضرم چادر سرم را هم بفروشم و خرج کنم و پزشک در کمال خونسردی می گوید که مگر فلج اطفال هم خوب می شود؟ فقط ممکن است در خارج کاری کنند که بدتر از این نشود!!!
با اینکه 36 سال از آن روزها گذشته ولی هنوز زن با یادآوری آن دلش هری می ریزد پایین و بغض می کند.
راه می افتند به سمت مشهد الرضا(ع) دلشان می گفت پزشک اصلی همان مردی است که صاحب مملکت ماست سوار اتوبوس که می شوند مردی از میان مسافران بلند صلوات می فرستد و دل کوچک مادر آرام می شود....
دو روز در مشهد ماندیم هر روز به زیارت می رفتیم و نماز را در مسجد گوهر شاد اقامه می کردیم تا روزی که سید علی سراسیمه نزدک قسمت خانم ها شد و اشاره کرد که بیا رفتم دیدم کفش های بریس قاسم را دور انداخته و با بغض می گوید که برویم زن پسرمان شفا گرفت ....
مادر نمی تواند حرف بزند می گوید :« با اینکه 25 سال از شهادت سید قاسم می گذرد یاد روزی که توانست بدون بریس روی پاهایش بایستد و کم کم راه برود از بهترین روزهای عمر من است.»
سال 1358 - پرده دوم : امان از بی پدری
خانه شلوغ است و صدای گریه تمام فضای خانه را پر کرده قاسم آهسته لباس فرمش را می پوشد واز خانه خارج می شود بغض کرده و نمی داند چه کند ؟ شنیده که می گویند پدرش مرده... کیفش را محکم در دستش فشار می دهد اشک از گوشه چشمانش می ریزد و به طرف مدرسه به راه می افتد.
مادر شهید با بیان این مطلب می گوید :«قاسم 8 ساله بود که پدرش را از دست داد روز تشییع جنازه پدرش هم به مدرسه رفت دلش کوچک بود طاقت نداشت چند روز بعد به خواست معلمش به مدرسه رفتم معلم دلیل ناراحتی قاسم را پرسید گفتم پدرش را از دست داده با تعجب گفت قاسم از بس مظلومه چیزی از این اتفاق نگفته...»
سال 1364 - پرده سوم :از مدرسه البرز تا جبهه های جنوب
پدر رفته بود و زن با مشکلات زندگی و قاسم 8 ساله و 4 فرزند بزرگتر تنها مانده بود.
او می گوید :« آن روزها بزرگ کردن بچه ها زیاد سخت نبود چرا که بچه ها خوب بودند و برای بزرگترها آزاری نداشتند اما همه می دانند که زندگی برای فرزندان بی پدر سخت می گذرد قاسم هم مثل بچه های دیگر بزرگ می شد تا اینکه بعد از پایان دوره راهنمایی او را با زحمت و سختی زیاد در مدرسه البرز ثبت نام کردم آن روزهامی گفتند که هر که در مدرسه البرز درس خوانده به دانشگاه رفته من هم دوست داشتم سید قاسم به دانشگاه برود ثبت نام در مدرسه البرز سخت بود اما به هر زحمتی بود انجام شد و قاسم شروع به درس خواندن کرد تا اینکه جنگ شروع شد و قاسم مانند بچه های هم سن و سال خود بیقرار رفتن به جبهه ها شد.«
مانند خیلی از بچه های محل از اهالی ثابت مسجد شده بود شب ها کشیک می داد و روزها درس می خواند تا اینکه با بچه های کلاس قرار گذاشتند به جبهه بروند....
سال 1365 - پرده چهارم : اشتباهی در کار نبود
می گفتند از محله وصفنارد کاروان بزرگ اعزام به جبهه ثبت نام می کند قاسم دوست داشت به جبهه برود و نمی توانستم او را منع کنم هر سه برادرش بارها به جبهه ها اعزام شده بودند و سید رضا عموی بچه ها هم شهید شده بود .قاسم اسم نوشته بود و به همراه دوستش به جبهه جنوب رفت....
مادر شهید با بیان این مطلب می گوید:«سه ماه بود که اعزام شده بود قرار بود به مرخصی بیاید که خبر دادند شهید شده اما پیکرش نیامد خبر دادند که جنازه به اشتباه به مشهد منتقل شده اما دل من می دانست که اشتباهی در کار نبوده و چون پسرم عاشق امام رضا بود و از او شفا گرفته بود به مشهد منتقل شده بود....«
سال 1390 - پرده پنجم: گلزار شهدای یافت آباد را بازسازسی می کنند؟
خانه در نهایت تمیزی است و زن تنها در زیر زمین خانه ای در سردار جنگل زندگی می کند هر چند یکی از پسرانش در طبقه بالا سکونت دارد.
زن بلند می شود و آرام آرام به اتاق می رود و کیف قاسم را می آورد کیف مانند 30 سال پیش سالم و تمیز مانده مادر کیف را باز می کند کارنامه های تحصیلی ؛ آلبوم عکس های کودکی , اعلامیه ها، عکس هایی از جبهه های جنگ و روزتشییع جنازه، تقدیر نامه هایی که پس از شهادتش از مسجد محله داده اند و تصویری از مزار شهید در گلزار شهدای یافت آباد....
می گوید :«سال های اول شهادت قاسم منتظر روزهای 5 شنبه می شدم به گلزار شهدای یافت آباد می رفتم و ساعت ها در کنار مزارقاسم و پدرش می نشستم اما به مرور که ناتوان شده ام باید یکی از پسرانم مرا ببرد و باید در گلزار هم مراقب باشم که پایم میان میله ها و پستی و بلندی های قبور شهدا گیر نکند و وقتی خبر می دهم که بعد از عید کار ساماندهی و همسطح کردن گلزار شروع می شود خوشحال می شود و دعا می کند به جان مسئولانی که بالاخره به فکر ساماندهی گلزار افتادند.«
سال 90 - پرده آخر : نام سید قاسم میرباقری را سرچ کنید....
نامش را که می نویسی ودگمه جستجو را می زنی چند صفحه باز می شود که از شهید سید قاسم میر باقری نوشته شده یکی از صفحات مربوط می شود به وبلاگ وحدت و عاشورا " محمود جان قربانی" که از دوستان و هم محله ای های شهید بود.
جان قربانی در بخشی از وبلاگش نوشته:به رسم عاشقی از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزی ام شده بود به پابوس آقا بروم از دوسه روز به زمان حرکت مانده دلهره داشتم شاید به این دلیل که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم بالاخره روز حرکت رسید همه در مسجد جمع شدیم بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم.
پدر شهیدی که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود جلوی اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود وبه کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های جلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چند صندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفری بی خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم کم کم از مسجد ومحل تجمع نمازگزان وخانواده های زائران دور می شد یم.
داخل اتوبوس مادرشهید قاسم میرباقری را دیدم مادر یکی از شهیدان مسجد که ماجرای زیبایی در رابطه با امام رضا(ع)داشت من هروقت نام امام رضا (ع) را می شنیدم ناخوداگاه به یاد این شهید می افتادم در طول مسیر ماجرای شهید میرباقری ذهنم رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شدم....
در حرم آقا وقتی پیکر کسی را برای طواف می آوردند هم فکر سید قاسم رهایم نمی کرد
او علاقه خاصی به امام رضا (ع) داشت و بعد از شنیدن ماجرای شفا پیداکردنش توسط امام رضا(ع) ارادتش به امام دوچندان شده بود ماجرابه کودکی اش برمی گشت قاسم در کودکی زمانی که پنج سال بیشتر نداشت دچار فلج اطفال می شود وهمه دکتر ها جوابش می کنند مادرش هم که زن باخدایی بود هرشب به مسجد محل می آمد ودر خلوت خود برای فرزندش دعا می کرد یک روزی که در گوشه مسجد درحال دعا ودل شکسته بود به امام رضا(ع) توسل و نذر کرد که اگرپسرش شفا بیدا کنداورا در راه دفاع از اسلام نذر کند . چندروز بعد او را به اصرار مادرش به مشهد مقدس می برند قاسم درصحن گوهر شاد و بین نماز ظهروعصر بودکه شفا یش راازامام رضا (ع) می گیرد....
http://old.iranhdm.ir//index.aspx?siteid=1&pageid=2722
زهره حاجیان
سنگری ها
http://sangariha.com/janews/tab:info
سر از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزیم شده بود برم پابوس آقا ، دوسه روز ی به زمان حرکت مونده، دلهره داشتم شاید به خاطر این بود که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدیم ، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم پدر شهیدی که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود جلوی اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های جلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چند صندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفری بی خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم کم کم از مسجد ومحل تجمع نمازگزان وخانواده های زائران دور می شد یم ،داخل اتوبوس مادر میرباقری را دیدم مادر یکی از شهیدان مسجدمون که ماجرای زیبایی در رابطه با امام رضا(ع)داشت وماجرایش عجین شده با امام بود و من هر زمان نام امام رضا (ع) را می شنیدم ناخداگاه به یاد این شهید می افتادم در طول مسیر ماجرای شهید میرباقری ذهنم رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شدم ، بالاخره به مشهدومحل اقامت که در حسینیه ای واقع در کوچه پس کوچه هایی که انتهایش به یکی از خیابان های اصلی منتهی به حرم می شد رسیدیم . مادروخواهرم به قسمت پائینی حسینیه که برای خانم ها مجهز شده بود رفتند من هم که خیلی بی تاب بودم بعد از اداب اولیه زیارت که از سفارش های امام جماعت مسجد در گوشم مانده بود به سمت حرم حرکت کردم هنوز هم دلهره داشتم ودر راه ذکر می گفتم تا حرم را جلوی چشمانم دیدم اذن دخول را خواندم وداخل حرم مطهر شدم واقعا زیبا بود گویی بهشت در پیش رویم بودم غم هام رو فراموش کرده بودم وهمه غمم شده بود دیدن زریع ، از صحن قدس به صحن دیگر وداخل شبستان شدم خیلی شلوغ بود بعد از زیارت ونماز به داخل حیاط صحن گوهرشاد آمدم وناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشستم محو در زیبایی کاشی کاری وگنبد صحن گوهرشاد بودم که صدای لا الا الله نظرم را جلب کرددر گوشه ای از صحن جمعیتی انبوه داخل شده و تکبیر گووبه سمت حرم در حرکت بودند کمی جلوتر رفتم، مردم جنازه ای را برای طواف وتبرک به داخل صحن گوهرشاد آورده بودند، ناگهان به یا د ماجرای تشیح جنازه میرباقری افتادم ماجرا برمی گشت به سالها پیش سالهایی که کسی فکرش را هم نمی کردکه در محله شان فرزندی به دنیا بیاید که بعد ها باعث خیروبرکت محله شه ومردم حاجتشون رو از او بگیرند . در جنوب تهران ودر نزدیکی مسجد سجاد (ع) ومحله ای که به نام پر برکت مسجد، محله سجاد{۱} نام گرفته بود، خانواده ای زندگی میکرد ، که از قشر متوسط ومتدین بودند.پدرخانواده در نهایت زهد و قناعت می زیست و همواره خانواده اش رابه دینداری سفارش می کرد. آنها بعد از مدتی صاحب فرزند پسری می شوندو نام پسر قاسم می گذارند، قاسم بچه عجیبی بود وکارهایی می کرد که با سن وسال کم او مطابقت نداشت او دوران کودکی را پشت سر می گذاشت که تحولاتی در ایران شروع می شود که بعد ها انقلاب اسلامی نام می گیردقاسم در مدرسه و مسجد به فعالیت های سیاسی می پرداخت وهمین امر باعث رفت وآمد بیشتر ش با بچه های مسجد شده بود تا اینکه انقلاب اسلامی توسط امام خمینی (ره) صورت گرفت او هم مانند دیگران عاشق وگوش به فرمان امام شده، وبه جمع یاران امام امت می پیوندد او علاقه خاصی به اهل بیت (ع)وبویژه امام رضا (ع) داشت و بعد از شنیدن ماجرای شفا پیداکردنش توسط امام رضا(ع) ارادتش به امام دوچندان کرده بود ماجرابه کودکی اش برمی گشت قاسم در کودکی زمانی که پنج سال بیشتر نداشت دچار فلج اطفال می شود وهمه دکتر ها جوابش می کنند مادرش هم که زن باخدایی بود هرشب به مسجد محل می آمد ودر خلوت خود برای فرزندش دعا می کرد یک روزی که در گوشه مسجد درحال دعا ودل شکسته بود به امام رضا(ع) توسل و نذر کرد که اگرپسرش شفا بیدا کنداورا در راه دفاع از اسلام نذر کند . چندروز بعد او را به اصرار مادرش به مشهد مقدس می برند قاسم درصحن گوهر شاد و بین نماز ظهروعصر بودکه شفا یش راازامام رضا (ع) می گیرد. سالها از این ماجرا گذشته بود وانقلاب اسلامی توسط امام خمینی صورت گرفته ومردم طعم شیرینی انقلاب اسلامی را نچشیده بود ند که جنگ بر کشور تحمیل می شه و امام امت که همه وجود قاسم وهم مسجدی هایش ومردم بود دستور جهاد می ده وامتحانی سخت تر در پیش روی جوانان تازه انقلاب کرده والبته سربلند بیرون آمده قرار می گیره قاسم هم مانند دیگر دوستان بسیجی اش به جبهه های حق علیه باطل می شتابد تاهم نذر مادر راادا وهم فرمان امام را لبیک گوید قاسم هم مانند دیگران آرزو هایی برای خودوزندگیش داشت یکی از آنها این بو د که به زیارت کسی که سلامتی اش را از مدیونش بود برود و لی توفیق زیارت بردلش مانده بود، سیدقاسم در جبهه ها هم به خاطر از خود گذشتگی ومهربانی اش زبان زد خاص وعام بود رزمنده ها به اوعلاقه مند بودند . وواقعا عاشق اهل البیت (ع)و امام رضا(ع) بود ،. قاسم بالاخره در عملیاتی در فکه به درجه شهادت نائل می شود خبر شهادتش خیلی زود در محل می پیچد در محل غوغایی می شود همه مردم محل وکسانی که اورا می شناختند در محل ومسجد حاضروآماده استقبال از جنازه اش می شوند می شوند، اما جنازه اش به خیال ما زمینی ها به اشتباه به مشهد مقدس جایی که تا آخرین لحظه آرزوی زیارتش را داشت می رود، ودر حرم امام رضا (ع) طواف کرده وبعد ازبررسی های مجدد مسئولین متوجه اشتباه خود می شوند وبلافاصله جنازه را به تهران ومحله اش بر می گردانند بعد از یک تشیع باشکوه قاسم در گلزار شهدای یافت آباد آرام می گیرد کسانی که ازماجرا ی سیدقاسم وامام رضا (ع)خبر داشتند رفتن جنازه میرباقری به مشهد را رابطه عاشق ومعشوق قلمداد کردند، گویی این ره راهی بود که قاسم را به سوی جاودانگی برد تا به همگان وفای مولایش رضا (ع) ثابت شودواین رسم عاشقی کسی که نظر کرده ونذر امام رضا(ع) است وهم اکنون مزارش در گلزار شهدا زیارت گاه عشاق ولایت است .
چه زیبا فرمودحافظ :
آنان که خاک را به هنر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
http://iqna.ir/fa/news/2138374/%D8%B1%D8%B3%D9%85-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%DB%8C
۱-محله ومسجد امام سجاد(ع) در منطقه ۱۷ امام زاده حسن (ع) خ سجادشمالی خ فروردین واقع میباشد .
۲- این داستان واقعی و برگرفته از زندگی نامه وشهادت شهید میرباقری می باشد.
بیوگرافی شهید
نام شهید : سید قاسم میرباقری
فرزند : سید علی
تاریخ تولد : ۱۳۴۹
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۲/۲۲
محل شهادت : فکه
قسمتی از وصیت نامه شهید سید قاسم میرباقری
باسلام ودرود خدمت حضرت ولی عصر (عج) ونائب برحقش امام خمینی وبادرود بررزمندگان کفرستیز بنده حقیر سخنی چند باامت حزب ا...دارم هرچند زبانم قاصر است از گفتن وقلم عاجز است از نوشتن در خواستم این است در پاسداری از خون شهیدان خود کوتاهی نکنید وامام رایاری کنید هرگزاوراتنها نگذارید چون تنها گذاشتن امام تنها گذاشتن اسلام وولایت است ودر نتیجه زیر پاگذاشتن دستور خداوند .
خدایا، خدایا ،تاانقلاب مهدی (عج) خمینی رانگهدار
والسلام
( شهید اهل قلم آقا سید مرتضی آوینی )
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ، ما را با خود برده است و شهداء مانده اند ...
نام :محمود شهرت : جانقربانی متولد :۱۳۵۹
آدرس : تهران سه راه فلاح میدان ابوذر جنب شیرینی فروشی بله برون پ ۶۵۳/۸
شماره همراه :۰۹۱۹۷۱۱۷۰۴۹
شماره ثابت: ۶۶۶۰۰۰۲۵
وبلاگ عاشورا وحدت ولایت http://vahdat۱۷.persianblog.i
mahmod.janews@gmail.com ایمیل
در همین راستا ۵۲ وبلاگ به نام شهدای محله و مسجد امام سجاد(ع) راهاندازی شد. در مرحله بعد وصیتنامهها، عکسها و دستنوشتههای شهدا جمعآوری و بعد از ویرایش در وبلاگهای شهدا منتشر شد.
مدیریت هر وبلاگ نیز به یکی از بسیجیان یا علاقهمندان به حضور در این عرصه واگذار شد در این میان برخی از دلنوشتهها و خاطرات با توجه به فعالیت دوستانی که دستی در داستاننویسی داشتند تبدیل به داستان کوتاه شد که بعدها در مجلات پایداری به چاپ رسید.
این پایگاه همچنین با توجه به بیانات در خصوص توجه به جنگ نرم و استفاده از فرهنگ غنی ایثار و شهادت برگزاری یادواره شهدا را در سطح منطقه و محله در دستور کار قرار داده است.
یادآور میشود، بسیج مسجد امام سجاد(ع)، از مساجد فعال منطقه ۱۷ و محله امام سجاد(ع) است. این منطقه چهار هزار شهید تقدیم نظام و اسلام کرده است که ۵۲ شهید از محله و مسجد امام سجاد(ع) هستند.
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، قرارگاه سایبری شهدای مدافع حرم منطقه 17 تهران با هدف مقابله با تهاجم فرهنگی دشمن و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در فضای سایبری به همت بسیجیان این منطقه تشکیل شد.
در همین راستان 10 وبلاگ مربوط به شهدای مدافع حرم منطقه راه اندازی شد. در مرحله بعد عکسها، وصیت نامه ها، دست نوشته ها و خاطرات شهدا جمع آوری و در وبلاگ هر شهید قرار گرفت.
نشانی وبلاگ شهدای مدافع حرم منطقه 17 به شرح زیر است:
http://shahidahmadeataee.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم احمد اعطایی
http://shahidmasudeasgary.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم مسعود عسگری
http://shahidmohamadeinanlu.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم محمد اینانلو
http://shahidalieabdolahy.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم علی آقا عبدالهی
http://shahidasqarefalahatpishe.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه
http://shahidmohamadehamidy.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم محمد حمیدی
http://shahidalieyazdani.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم علی یزدانی
http://shahidmohamadrezabayat.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم محمد رضا بیات
http://shahidhoseinemorady.persianblog.ir/
شهید مدافع حرم حسین مرادی
http://shahidaminekarimi.persianblog.ir/