آفتاب روزگرم شهریورامانش رابریدبود ، داخل راهروشد روی صندلی نشست وبا پوشه ای که در دست داشت کمی خودش را باد زد، نگاهش راچرخاند،زن میانسالی چندصندلی آن طرف ترنشسته وبه دخترجوانی که روبه رویش ایستاده بود نگاه می کرد ،گویی می خواهد چیزی به اوبگوید اما دختر در فکر بود ومتوجه نگاه های زن نبود ، زن بااشاره دست از دخترمی خواهد که روی صندلی بنشیند واین گونه سرحرف باز می شود ، سرش را برمی گرداند ، سر جایش تکانی می خورد و سرش را به عقب تکیه می دهد چشمانش رامی بنددچنددقیقه نگذشته بودکه صدای ناله های زنی نظرش راجلب می کند زن جلوتر می آید و بافریاد می گوید فقط طلاق میخواهم وبااین شوهرخائن؛ به مردی است که در انتهای راهرو ایستاده اشاره می کند هیچ حرفی ندارم زن جوان در حالی که گریه میکند سرش را روی شانههای مادرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت: مادر جان! از روز اول گفتم یاسر، خانواده درست و حسابی نداره و هم شان ما نیست اما تو و پدرم مرا گرفتار زندگی با این آدم یک لاقبای کردید و با آن همه خواستگار پولدار زن این آدم بیچاره شدم ،زن سر دخترش را که اورا سمانه خطاب می کند درآغوش می گیرد ودر حالی که دلداری میدهد او را به گوشهای می برد تا کمی آرام بگیرد. در این میان مردی که در انتهای راهرو نظاره گرصحنه بود ،نزدیک ومعلوم می شود همان یاسر شوهر سمانه است که به اتهام رابطه نامشروع دستگیر شده مرد که همراه سربازو دسبند به دست است کنار دیوار می ایستد روبه من وچند نفری که روی نیمکت داخل راهرو نشسته اند می کند ومی گوید شنیدید همسرم چه می گفت: وبدون آنکه جوابی بشنود می گوید با همین حرفهایش مرا نسبت به زندگیمان سرد کرد و آن قدر تحقیر و توهین از این زن دیدم که همه چیز را زیر پا گذاشتم و با تصمیمی اشتباه، فریب دوست قدیمیاش را خوردم. باور کنید نمیخواستم تن به این رابطه کثیف بدهم ولی وقتی تعریف و تمجیدهای دوست همسرم در مورد تیپ و قیافه و وقار و شخصیتم را باحرفهای تحقیرآمیز سمانه مقایسه میکردم حرصم در میآمد و مصمم شدم انتقام احمقانهای از او بگیرم ، پدرم کارمند سادهای بود که پس از ۳۰ سال خدمت صادقانه بازنشسته شد و هنوز هم با ۶۸ سال سن کار میکند تا یک لقمه نان حلال سر سفرهاش بگذارد. و با هر رنج و بدبختی که بود هزینههای دانشگاه مرا جور کرد و موفق شدم تا مقطع فوق لیسانس تحصیل کنم. باپیگیری های فراوان و نذر و نیازهای مادرم شغل آبرومندانهای نیز برایم پیدا شد حدود ۲ سال قبل از طریق یکی از همکارانم با دختر خواهرش که خانواده ثروتمندی دارد آشنا شدم. من با وجود مخالفت پدر و مادرم به خواستگاری سمانه رفتم و خانواده او که به گفته خودشان دنبال فرد تحصیلکرده و سالمی میگشتند با این ازدواج موافقت کردند اما همسرم خودش را یک سر و گردن بالاتر میدید و دختر بسیار لوس و ننری بود. او از همان روز اول من و خانوادهام را مسخره میکرد و ما در مورد رفت و آمدها، دوستانش و نوع پوشش او با هم اختلافاتی پیدا کردیم .
سرش راپائین انداخت وگفت: متاسفانه سمانه مرا درک نمیکرد و با مقایسههای بیجا و برخوردهای سرد و بیمهراش کم کم از زندگیام دور شد و فریب نگاه شیطانی یکی از دوستانش را خوردم که هر روز با وضعیتی زننده میهمان ناخوانده خانه ما بود شدم . نمیخواستم این طوری بشود ولی با این تصور غلط که همسرم باید مرا ببیند و خودی نشان بدهم شرمسار و سرافکنده شدم. اشتباه من این بود که در انتخاب همسر فقط به معیار پول و ثروت خانواده سمانه توجه داشتم حرف هایش که تمام شد سرش را بالا آورد باگوشه دست اشکهایش را پاک کرد سرباز نگاهی به ساعت بالای سرش انداخت وبه علامت اینکه وقت رفتن باشد دست یاسرراکشید وهردو به سمت شعبه حرکت کردند مبهوت ماجرای یاسربودم واز طرفی دلم گرفته بود وباخودمی گفتم من هم باید باکسی دردودل کنم وماجرایم را برایش بگویم تاکمی آرام شوم در این افکار بودم که صدایی در گوشم طنین انداخت ورشته افکارم را پاره کرد ، صدای آشنایی بود اولین بار نبود که این صدا را می شنیدم ، احساس کردم بیشتر هر زمان دیگری وابسته اش هستم بی اختیار به سمت حیاط ومحل صدا حرکت کردم هیچ وقت تا آن زمان صدای اذان تا این اندازه آرامم نکرده بود