محمود جانقربانی
تکرار
ش برشی از به یادماندنی ترین لحظات زندگی ام بود دوباره درکنارخانواده
بودن، یادم می آید آن زمان از پدر سوالی کردم گوئی با سوال من پدررا به
گذشته ودوران کودکی اش برگشته بود بعد از کمی مکث نگاهش را به سمت من
چرخاند لبخندی آمیخته با غم در چهره اش نمایان شد شاید در مورد بزرگ تر شدن
سوالی کرده بودم که اینگونه به فکر فرو رفته بود.
دستش را روی شانه ام گذاشت وسری تکان داد، من از حرکت وحالات پدر
در آن سالها نفهمیدم که بزرگتر شدن خوب است یا بد ، حال خودم 10 سالی
بزرگتر شده وتاحدودی معنی حالات پدر را می فهمم مرور این خاطرات کمتر از
چند دقیقه از ذهنم می گذرد نگاهم را به سمت طاقچه ی قدیمی می چرخانم به عکس
پدر خیره می شوم با خود می گویم کاش می شد برای یک بارهم که شده به آن
دوران برمی گشتم اگرقرار باشد که این صحنه فقط همین صحنه تکرارشود، این بار
به جای سوال محو نگاه پر از امیدش می شدم ودر آغوشش آرام می گرفتم اما صد
حیف که لحظه ها برنمی گردد چه برسد به عمر که پدر لحظه ها است