جمعیت زیادی از مرد و زن دور تا دورش حلقه زده بودند چند نفر در انتهای حلقه خودشان را به سمت بالا می کشیدند تا بلکه صحنه ای را مشاهده کنند صدای مردی از میانه میدان به گوش می رسید همه قدرت مرد تو دست هاشه و بعد با صدای بلند روبه جمعیت گفت : هرکی مردِ میدونه بیاد وسط پسرکی حدودا هفت ساله با موهایی خرمایی وجثه ای متوسط وچهره ای گندم گون نزدیک شد با دست های کوچک اش جمعیت را کنار زد گویی به دنبال کسی می گردد بعد از کنار زدن حلقه آخر به سمت مردی تنومند و بلند قامت که در میان میدان ایستاده بود رفت ، مرد که متوجه حضور پسرک شده بود با همان حالت خم شد تا او را به داخل جمعیت هدایت کند پسرک چیزی که دردست اش مچاله کرده بود را به مرد داد صورت اش را نزدیک برد وآرام درگوشش چیزی گفت بعد با انگشت به مردی که آن سوی خیابان ایستاده بود اشاره کرد سکوت همه جا را فرا گرفت همه ی چشم ها رو به میدان بود مرد بعد از کمی مکث ایستاد ، رو به جمعیت چرخی زد و با یک حرکت زنجیر را پاره کرد مردم مانند موجِ دریا برای انداختن پول درون سینی نزدیک می شدند پهلوان روی زمین زانو زده و به مسیر پسرک خیره ماند بود پسرک آرام جمعیتی که به وسط میدان راهی بودند را کنار زد و به سمت مردی که آستین های خالی پیراهن اش به سرشانه سنجاق شده بود رفت و هر دو در غروب محو شدند صدای اذان از گلدسته ها به گوش می رسید ...
باسلام آقای جانقربانی داستانک زیبایی بود ولی نقطه کور داستانک این بود که مخاطب متوجه نشد که پسرک چه چیزی به پهلوان گفت که اورا آشفته کرد
سلام آقای جانقربانی داستانک زیبایی بود فقط جسارتا برای مخاطب معلوم نشد که پسرک در گوش پهلوان چه گفت